همزبون سراغ ندارین؟

خندم می گیره! از خودم!از این همه دوندگی..گاهی به این نتیجه میرسم خدایا من اینجام که چی؟ که این همه خستگی و تحمل کنم و آخرشم هیچی به هیچی؟ 

خدایا بی خیال اون دنیا!این دنیا یه کمک کوچیک بکن و نجات بده!دارم میمیرم!از این همه استرس و یدبختی!دیشب هم خونم یه کتاب دستش بود یههو بست گفت شبنم!میدونی فردا چی میشه؟ 

من اول فکر کردم داره طالع بینی می خونه!در حالیم که داشتم از خستگی می مردم گفتم نه!تو بگو!چی میشه؟ 

گفت: 

like today!u will go to university!then work,then something to eat and sleep at last! 

واقعا پیش گویی هنر مندانهای بود!هر روز همینه که هست! 

مادرش یکشنبه پیش ما بود.به حال خودم دلم سوخت!خدایا منم مامانمو می خوام!حداقل یه کسی که به زبون من حرف بزنه!

الیس الله ....

عمه جان عمه ی پدرم بودن اما پیر نبود. 

بین خواهرو برادرها کوچکترین بود و سنگ صبور همه..از بچه گرفته تا بزرگ هرکس دلش می گرفت خونه ی عمه جان مقصدش بود..نسبت به بقیه ی هم سن و سالاش خیلی فرق داشت..با ما بحث می کرد اما نصیحت نه!مهربون و دلسوز.سواد داشت و قرآن خیلی می خوند..با تامل و دقیق هم می خوند.. یادمه همیشه سر امام و پیامبرو در کل دین با خواهر زاده برادر زاده های از فرنگ برگشته صحبت می کرد..البته همیشه اونا اول بحث رو شروع می کردن.منم یه گوشه می شستم و گوش میکردم.. 

وقتی پسرا واسه عید شهرستان دور هم جمع میشدن خونه ی عمه جان پاتوق شبانه ی پلی استیشن بازی بود.عمه جان تا صبح تو اتاق نماز می خوند و ... 

می گفتن من شبیه عمه جانم! ظاهری البته.. منم خوشحال می شدم! 

لباسای تمیز همیشه تن می کرد..چه دستپختیم داشت..چقدر دلم برای سوپایی که وقت سرما خوردگی می داد تنگ شده..چقد دلم واسه صورت ماهش تنگ شده.. 

یه روز وقتی خیلی دلم پر بود از مدرسه یه راست رفتم خونش..در زدم(نمی ذاشت بچه ها براش آیفون بذارن!می گفت دوس داره درو با دستاش واسه مهمون باز کنه)مثله همیشه اومد پایین و درو باز کرد تا درو بستم زدم زیر گریه!فقط نگاهم کرد!بعد که یه کم آروم شدم گفت می دونستم امروز میای اینجا!!!! واست قورمه سبزی گذاشتم! 

هیچی نگفتم تا بعد ناهار.وقتی فهمید پی شده نه به اون مشکل احمقانه و مسخرم خندید نه نصیحت کرد.بهم گفت این اولین مشکله بزرگ زندگیته که باید خودت حلش کنی! 

گفتم عمه جون من خیلی تنهام!گفت الیس الله بکاف لعبده؟ 

این بهترین جمله زندگیم بود..هنوزم هروقت دلم میگیره این که یادم میوفته مثل یه نیروی تازست برام.. 

دیشب پدر گفت که سالگرد عمه جان ۲ روز دیگست..یه هفته قبل فوتش تلفنی حرف زدیم..بهم گفت به من افتخار می کنه!چیزی که هیچ وقت هیچ کس دیگه نگفته بود..